علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آرامش بعد از طوفان

آاااااااااااااخش خیلی خسته ام... دیگه از بازی های هیجان انگیز خسته شدم و میخوام به خودم و مخصوصااااااااااااا مامانم استراحت بدم.....بخاطر همین در نقش بچه های خوب و آروم و منضبط میشینم و با لگوها و مکعب هام بازی میکنم.... اصلا به نور فلش دوربین توجه نمیکنم و کاملا جدی به کارم ادامه میدم... و حالا که دیگه لگو ندارم برج بسازم میرم سراغ مکعب هام. من الان میتونم شش مکعب و رو هم نگه دارم البته به سختی... و بعد از چند بار چیدن مکعب ها خسته میشم و همه رو به هم می ریزم و میرم سراغ یه کار جدید.... ...
31 فروردين 1392

یه جای دنج...

من از اولشم موافق نبودم بابام این خونۀ کوچیک و بخره... دلم یه خونۀ بزرگ میخواست مثل خونه مادر جونم که به راحتی بشه توش هر گونه بازی، زورآزمایی و تفریح کرد... 70 متر برای من خیلی کمه و از اونجا که همیشه خونمون میدون جنگه و وسایل و تجهیزات کارم توش ریخته ست جایی برای بازی با لگوهام پیدا نکردم و مجبور شدم به زیر میز پناه ببرم که البته اونجا هم کمتر از میدون جنگ نیست...   این یکی دیگه واقعا بازی با اَعمال شاقه ست.... آااااااااااااااااای کمرم شکست... یکی بیاد این میز و برداره!!!! به امید روزی که بابام توانمند!!!!!!!!!بشه و یه خونۀ بزرگ بخره که به راحتی بشه تبدیلش کرد به باشگاه، پیست موتورسواری و میدون جنگ... ...
31 فروردين 1392

مراحل رشد من از شش تا دوازده ماهگی...

چون مامانم تقریبا از 15 ماهگی برای من تو وبم پست گذاشت. وقتی 18 ماهم شد تصمیم گرفت عکس های قبلی منو تو چند تا پست اضافه کنه و عکس های دوران جنینی و تولد تا شش ماهگی منو گذاشت. اما از اونجا که پروژه های مامان من به شدت بلند مدت هست تازه الان تو بیست ماهگی یادش اومده که عکس های شش ماهگی تا یه سالگی منو نذاشته و حالا: شش ماهگی: هفت ماهگی: و اینم یه عکس از نق زدن هام که احتمالا مامانم از اون جهت گذاشته که در آینده فکر نکنم خیلی علیرضای خوشحال و خوش اخلاق و خندانی بودم... هشت ماهگی: نه ماهگی: این عکس رو با سامان دوستم انداختیم...اون روزها وقتی مامانم میرفت سر کار من پیش خاله نسرین می موندم و با ...
30 فروردين 1392

تولد یک سالگی

تولد من مرداد ماه بود.25 مرداد و چون تولد من 15 ماه رمضان بود تولد یه سالگیم می افتاد 25 اُم ماه مبارک. بابام که روزه می گرفت و مامانم هم با این که از چند روز قبل یادش بود ولی اونقدر که در حال سحری و افطار پختن بود روز 24 مرداد نزدیک غروب یادش اومد که میخواد برام جشن تولد بگیره و سریع رفتیم برای خرید تولد... دایی علی هم اون روزا تهران بود و ما می تونستیم یه تولد چهار نفره بگیریم البته مختصر و مفید...اینطوری.... و این منم با کلاهم که اصلا ازش خوشم نمیاد و میخوام درش بیارم... و بالاخره کار خودم و کردم و شروع کردم به خراب کردن کلاهم اونم با خشم تا درس عبرتی بشه برای مامانم که از این کلاه ها سر من نذاره..  اصلا تو...
30 فروردين 1392

سرسره بازی پیشرفته ...

بعد از گذشت یه هفته از تمرینات سرسره بازی مقدماتی در منزل امروز اومدم با آموزش حرفه ای سرسره بازی برای نی نی های مهربون... راستش همه چیز از اونجا شروع شد که دیروز مامانم تو دانشگاه کار داشت و خوشبختانه چون کسی نبود که من پیشش بمونم ما خانوادگی مجبور شدیم بریم دانشگاه و من دانشگاه و خییییییییییییییییلی دوست دارم آخه میدونی جلوش یه دونه پارک برای بازی دانشجوها!!!!! هست...و من هر وقت میرم اونجا حسابی بازی می کنم... من و بابایی طبق معمول تو پارک مشغول بازی شدیم و مامان رفت کارش و انجام داد و برگشت پیشمون....منم تو این مدت حسابی ترکوندم و با بابایی سرسره بازی و دوچرخه سواری کردم... وقتی رسیدیم خونه مامان و بابام که چند وقته زبان می ...
29 فروردين 1392

من میگم

من میگم"تُ تُ" منظورم "ماشین سنگینه مثل کامیون و اتوبوس"(البته اگه یه جایی باشیم که قحطی کامیون و اتوبوس بیاد به پیکان وانت و نیسان هم میگم تُ تُ) میتونم بگم "بَ بَ" و یا به عبارتی "به به" ولی وقتی مامانم میگه بگو بابا اگه بابام اونجا باشه بهش اشاره میکنم و میگم"اُاااا" و اگه نباشه میگم"هُووووووو". میتونم بگم مَ مَ  ولی وقتی مامانم میگه بگو مامان لبخند ملیح می زنم!   من هر چی رو دوست داشته باشم میگم"بیا..بیا...بیا..."و با دستم هم اونقدر اشاره میکنم تا آخرش میاد پیشم یعنی اون که نه، ولی مامان و بابام کلافه میشن و میارن پیشم... وقتی از یه چیزی خوشم نیاد پشت سر هم میگم"اَت تَ اَت تَ اَت تَ..."حتی وقتی د...
29 فروردين 1392

دعا.... و دعا.....

دوستان خوبم سلام ممنون میشم ازتون که به وبلاگ دوستمون آنیتا جون به آدرس زیر سر بزنید و برای سلامتی دوست خوبم و آرامش مامان جونش دعا کنید: http://anita_samare_eshgh.niniweblog.com/ این روزها یکی از بزرگترین مشکلات بیماران نیاز به داروهایی است که وارد ایران نمیشه. اگر کسی از شما هست که به داروهایی که این روزها تو بازار نیست دسترسی داره و یا میتونه پیدا کنه به آنیتاجون و کوچولوهای دیگه ای که از بیماری رنج می برند کمک کنه. دوستتون دارم...   ...
28 فروردين 1392

امپراطور میز...

قبلا که من تازه راه افتاده بودم مامانم هر وقت میخواست یه چیزی رو یه جای امن بذاره که از دست من در امان باشه میذاشت روی میز نهارخوری.... بعد از مدتی که من قد کشیدم دیگه لبه های میز تبدیل شد به مکانهای ناامن... و الان به لطف قد کشیدنم همه جای خونه در اختیار منه و اینک این منم علیرضا، امپراطور میز... و دیگه همه جا در اختیار منه...زیر میز، بالای میز، این یکی میز، اون یکی میز... و روی اُپن که میتونم به راحتی بهش دسترسی داشته باشم... حالا تا حوصلم سر می ره دیگه لازم نیست منت کسی رو بکشم که منو یه لحظه بذاره رو میز و سریع بیاره پایین، حالا دیگه خودم به طور خودمختار میرم رو میز اونم با کلی بند و بساط... اومدم روی میز و دار...
27 فروردين 1392

سنجش قدرت دندونها

جالبه بدونید که من تو دندون در آوردن به شدت دوره ای عمل می کنم... اول دو تا دندون از هر کدوم از فک بالا و پایینم جوونه زد بعد تا مدت ها از دندون خبری نبود تا اینکه دوباره چهارتا دندون کنار دندون های قبلیم به بالا و پایین اضافه شد و باز هم رفتم مرخصی تا اواسط اسفند. از اسفند دوباره پروژۀ دندون درآوردن من شروع شد و تا الان همه درگیر دندون های من بودند و با بی اعصابیام کنار می اومدند آخه میدونی دست خودم نیست این دندون های کناری واقعا سخت جوونه می زنند و آدم و عصبی می کنند... یه نکته دیگه اینکه چون برای دندون های قبلیم مامانم و خیلی اذیت نکردم فکر میکنه در اومدن دندون های کرسی هم مثل دندون های قبلیم الکی و راحته!!!به عبارتی میشه گفت توق...
26 فروردين 1392